سالها پیش هنگامی که ما در شهر خاش بلوچستان و سیستان زندگی میکردیم، یک روز صبح زود پدرم که به شکار شبانه رفته بود بازگشت و حیوانی زنده در کیسه شکارش اندکی وول میخورد. پرسیدم چی گرفتی؟ پدرم گفت هیچی. مادر گفت حتما جوجه اردک است. خواهر کوچیکم با خوشحالی گفت: من باهاش بازی میکنم. پدر که کاملا ساکت و در عین حال مبهوت بود چیزی نمیگفت. اما روشن بود که از چیزی ناراحت است. در کیسه گونی را محکم بسته بود. وقتی لباسهایش را عوض کرد و لباس راحتی منزل پوشید و یکی دو فنجان چای خورد، گفت: من نگران آقای سرگزی هستم.
مادر گفت: چرا؟ پدر گفت: او حالش بد شده تب کرده و منزل خوابیده است.
مادر گفت: خدا به خیر کند مگر در صحرا بلایی سرش آمده؟
پدر گفت: نه اما
مادر گفت: اما چه؟
پدر نفسی بلند کشید و گفت: وقتی به بیابانهای اطراف خاش، در پشک کوه پنج انگشت رسیدیم، در منطقهای باز هیاهویی شنیدیم. مثل این بود که عدهای در حال عزاداری و شیون باشند. صداها مبهم بود اما معلوم بود که عدهای آدم هستند. روشن نبود که به چه زبانی حرف میزنند. من و آقای سرگزی که با دوچرخه به شکار رفته بودیم، آرام پا میزدیم و از نسیم خنک شبانگاهی کویر که به صورتمان میخورد لذت میبردیم. هوا تاریک بود. تصور کردیم مردم یکی از دهاتهای اطراف هستند که سر و صدا میکنند. وقتی به محل صدا رسیدیم، نزدیک بود از وحشت بمیریم.
مادر گفت مگر چه دیدید؟
پدر ادامه داد آنها آدم بودند اما همگی قدشان از یک وجب بیشتر نبود. تعدادشان زیاد بود. آنها از دیدن ما وحشت کردند اما فرار نکردند و با ما حرف زدند. آنها در اطراف خود مشعلهای بزرگی داشتند که همه جا را روشن کرده بود. مردی که از همه پیرتر بود و به او ابوسلیمان سجستانی میگفتند به ما خوشامد گفت. او با لهجه شیرین فارسی قدیم حرف میزد؛ به زبان رودکی و فرخی سیستانی. من پرسیدم شما که هستید و چرا این همه شیون میکنید؟
ابوسلیمان گفت: نوعی بیماری در میان ما افتاده و همه گیر شده است. و بیشتر بزرگان و اهل فضل را بیمار کرده است.
من پرسیدم شما که هستید؟
ابو سلیمان گفت ما همه از نسل مردمان قدیم اینجا هستیم و قرنها دراین سرزمین زندگی کردهایم.
من پرسیدم چرا این قدر کوتاه و کوچک هستید؟
ابو سلیمان در حالی که با شکر آویز دستارش اشکش را پاک میکرد گفت: فرزندم ما قبلا اندازه شما بودیم اما از سی- چهل سال پیش که در این منطقه بارانهای اسیدی بارید مرتب روزبه روز ما کوچکتر و لاغرتر میشدیم. بارانهای اسیدی همراه تندرهایی هولناک بود. صدای تندرها به نعرههای مستانه رندان و خراباتیان و ولگردان و اوباش و غوغائیان، شبیه بود. گروهی از ما مردند. اکنون مردم اندوهگین هستند زیرا فاضل ترین و دانشمندترین ما، همان بیماری را گرفته است و در حالت احتضار است. وقتی من و آقای سرگزی به بالین آن بیمار رفتیم، مردی میان سال و زیبا را دیدیم که در حال جان کندن است. از ابو سلیمان پرسیدیم این کیست؟
با تشر گفت: مگر شما مدرسه نرفتهاید؟
گفتیم: چرا رفتهایم. گفت خب پس باید استاد را بشناسید.
ما وقتی خوب به چهره بیمار خیره شدیم نزدیک بود از وحشت قالب تهی کنیم. بله ما او را میشناختیم. به همان شکلی که عکسش را در کتاب فارسی دبستان دیده بودیم. آقای سرگزی حالش بد شد دستم را گرفت که پس نیفتد. دستش سرد بود و رنگش پریده بود.
همه آن آدم کوچولوها در برابر ابوسلیمان سجستانی، تعظیم میکردند و او هر فرمانی که میداد همه انجام میدادند. من گفتم: از دست ما اکنون چه کاری ساخته است؟
ابو سلیمان گفت: از شما میخواهیم که شیخ الرئیس را با خودتان ببرید تا حکیمان شما او را مداوا کنند؛ چون اگر شیخ الرئیس خدای ناکرده خدای ناکرده، به رحمت حق برود هم جماعت ما میمیرد و نابود میشود و هم جماعت شما که به ظاهر بزرگتر از ما شدهاید.
من به ابوسلیمان گفتم: مگر کتاب «قانون» در طب در اختیار شما نیست؟
ابوسلیمان گفت: هست. اما این بیماری تنها به دست شما و با نسخههای جدید و پیشرفته شما قابل مداوا است، زیرا باران اسیدی بر شهر ما باریده است.
پدر با اندوه حرفش را تمام کرد و کیسه را باز کرد و با آرامش و دقت، آدمی مینیاتوری را از کیسه بیرون آورد. ما که با حرفهای پدر ترسمان ریخته بود، با شگفتی و ناراحتی، او را دیدیم که با وقار و زیبایی تمام آرام خوابیده است و گاهی دستها و پاهایش را تکان میدهد در حالی که چشمانش بسته است. خواهر کوچکم گفت: بابا این قیافه را من میشناسم عکس او در کتاب فارسی ما هست.
خواهرم کتاب فارسیاش را آورد و در درس حکیم و پزشک بزرگ ایران، عکسی چاپ شده بود که همه ما آن عکس را در همه جا دیده بودیم و میشناختیم.
روز بعد پدر، شیخ الرئیس را نزد خانم افرا برد. من هم با او رفتم. خانه افرا در شرقی ترین نقطه شهر خاش قرار داشت. هروقت آفتاب طلوع میکرد اول به خانه افرا میتابید گویی از افرا برای طلوع کردن اجازه میگرفت و بعد طلوع میکرد. افرا زنی بسیار زیبا و خردمند و حکیم و مهربان بود. افرا را همه میشناختند اما هیچکس به یاد نداشت که زمانی افرا نبوده باشد. او گویی مادر همه مردم بود. به فکر همه بود. همه او را میشناختند و درمان همه بیماریها نزد او بود. چهرهاش از بس زیبا و لطیف بود، حالتی مقدس را در ما ایجاد میکرد. زیباییاش گویی زمینی نبود، آسمانی بود.
هنگامی که افرا، شیخ الرئیس را از پدر گرفت و در آغوش دلنوازش قرار داد، ابروان کمانیاش در هم رفت. اخم زیبایش قلب مرا لرزاند، آهی عمیق کشید و لب برگ بیدش کمی لرزید و چند قطره اشک بر گونه زیبایش غلتید و خال سیاه و کوچک کنج لبش را تر کرد. آنگاه در حالی که بغض کرده بود به پدر گفت: «عزیزانم! شما خودتان را مداوا کنید، شیخ الرئیس بهبود پیدا میکند و دوباره بزرگ میشود. اگر این چنین شود، همه مردمان پشت کوه، هم بزرگ و بزرگ تر از شما میشوند.»
من و پدر در راه بازگشت، هیچ حرفی با هم نزدیم. من در خیابان حس کردم که همه مردم کوچکتر از قبل به نظر میرسند؛ خیلی کوچکتر.