خانم و آقای وَطواط دست در دست هم از درمانگاه خارج شدند. جلوی سطل زباله ایستادند و ماسکها را از صورتشان برداشتند و داخل سطل زباله انداختند، سپس به سمت خودروشان رفتند. آقای وطواط در را برای همسرش باز کرد و خودش هم روی صندلی راننده نشست. خانم وطواط سرش را از پنجره بیرون برد و به آسمان نگاه کرد و گفت: «دیگه داشت کلاً آسمونِ شب از یادم میرفت.»
آقای وطواط زیرچشمی به همسرش نگاه کرد و گفت: «چون ما دیگه مراممون رو تغییر دادیم و شبها زود میخوابیم. صبحها هم زود پا میشیم و میریم سر کار.»
ـ اصلاً شده به این فکر کنی که اونا بدون ما میخوان چیکار کنن؟
آقای وطواط پوزخند زد و گفت: «یه جوری صحبت میکنی انگار مردم به ما محتاجند.»
ـ معلومه که محتاجند. اینم یه نوع نیازه، مثل هوا و غذا. حالا اگر ما نباشیم اونا خودشون دست به کار میشن و مطمئن باش از ما بدترند.
آقای وطواط صدایش را بالا برد و مانند گویندهها شمرده شمرده گفت: «معرفی میکنم، خانم وطواط فیلسوف بزرگ معاصر.»
اینرا گفت و به خانم وطواط نگاه کرد و خندید. خانم وطواط رویش را برگرداند و سرش را به پنجره ماشین تکیه داد و به بیرون نگاه کرد. کمی بعد آقای وطواط گفت: «بیخیال… داشتم شوخی میکردم. ما فقط بهخاطر اون مجبور شدیم که این موقع شب بریم بیمارستان نه چیزه دیگه… میخوام که اینو درک کنی.»
خانم وطواط دست به شکم بزرگ و جلو آمدهاش کشید و گفت: «شاید وقتشه مثل الان که بهخاطرش بیرون اومدیم، کمی هم بیخیال مرام جدیدمون بشیم.»
خانم وطواط وقتی کلمه مرام را تلفظ میکرد دهانش را کج کرد و صدایش را کمی بالا برد. آقای وطواط اخم کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: «آهان… فهمیدم میخوای به کجا برسی. برای همین دیگه نه جوابتو میدم و نه اصلاً به حرفات گوش میکنم.»
اینرا گفت و فرمان را دو دستی چسبید و فقط به جلو نگاه کرد. خانم وطواط گفت: «میدونی چندوقته غذای تازه نخوردیم؟ ما که پدر مادرامون اونجوری بزرگمون کردن آخرش شدیم این. این چی بشه خدا میدونه.»
این را گفت و دستش را روی شکمش کشید و مدتی به آقای وطواط خیره ماند مگر نگاهش کند. حتی لبخند هم زد اما آقای وطواط روی حرفش ماند و هیچ نکرد. خانم وطواط گفت: «چرا فکر میکنی که از من بهتری؟»
ـ چون دیگه مثل تو وسوسه نمیشم.
ـ تو عین خودمی، حتی بدتر… فقط فرقمون اینه که من شبها خطرناک میشم و تو صبحها توی کارخونهت.
به داروخانهی شبانهروزی رسیدند. جلویش مثل همیشه شلوغ بود، برای همین مجبور شدند دوبله پارک کنند. یک بادکنکفروش دورهگرد پیششان آمد. توپ هم داشت. یکی از توپهایش قرمز جگری مطلق بود، بدون هیچ رنگ دیگری که بخواهد کمی از شهوت رنگ قرمز کم کند. خانم وطواط خوشش آمد. قیمتش را پرسید و پولش را پرداخت کرد. توپ را که گرفت، دست فروشندهی دورهگرد را کمی نوازش کرد. دورهگرد خوشش آمد و لبخند زد. او هم دست خانم وطواط را کمی مالید. آقای وطواط این صحنه را دید و دستش را محکم گذاشت روی بوق. از جا پریدند و خانم وطواط سریع دستش را کشید و دورهگرد هم بهسرعت از آنجا دور شد. مردم همه نگاهشان کردند. آقای وطواط دستهایش را بالا برد و از همه عذرخواهی کرد، سپس از ماشین پیاده شد. خانم وطواط نسخه را به او داد و گفت: «حتماً خارجیش رو بگیر.»
آقای وطواط نگاهش نکرد، فقط نسخه را گرفت و گفت: «ماشین رو روشن گذاشتم که اگر مزاحم کسی بود جابجاش کنی.»
این را گفت و رفت. خانم وطواط با چشم رفتنش را دنبال کرد. ناگهان در ماشین باز شد و دورهگرد روی صندلی راننده نشست. سریع ماشین را روشن کرد و از آنجا دور شد. خانم وطواط برگشت و به همسرش نگاه کرد. دورهگرد داخل بلوار پیچید و دیگر آقای وطواط معلوم نبود. دورهگرد رو کرد به خانم وطواط و دندانهایش را نشانش داد و خرناسی کشید، سپس خندید و گفت: «نترس باهات کاری ندارم. یه ذره که از اونجا دور شدیم نگه میدارم تا پیاده بشی. ما توی مراممون دست روی زن بلند نمیکنیم. فقط بهشرطی که جیغ و داد نکنی.»
خانم وطواط چیزی نگفت و فقط خیره نگاهش کرد. چندباری هم به عقب برگشت. دورهگرد صندلی ماشین را کمی عقب داد تا راحتتر بنشیند. دستی به موهایش کشید و ابروی چپش را خاراند. به خیابان اصلی که رسیدند، خانم وطواط دوباره پشت سرش را نگاه کرد و سپس دستش را روی پای دورهگرد گذاشت. دورهگرد نگاهش کرد و ابروهایش را در هم کشید، خانم وطواط گفت: «چقدر پاهای سفت و خوشفرمی داری.»
دورهگرد سرش را عقب برد و زیر چشمی نگاهش کرد. با خنده جواب داد: «قابلی نداره… مال تو.»
تلفن همراه خانم وطواط زنگ خورد. خانم وطواط نگاهش کرد و سپس آن را را از پنجره به بیرون انداخت. دهانش را نزدیک گردن دورهگرد برد و هرای نفسش را روی رگ گردنش ریخت و گفت: «همش مال من؟»
ماشین به چپ و راست رفت. خانم وطواط آرام خندید و داخل گوشش گفت: «هول نشو… هنوز خیلی زوده.»
دورهگرد خرناس کشید و سرش را برد جلو تا صورت خانم وطواط را ببوسد، اما خانم وطواط خودش را عقب کشید و سر جایش نشست و بلند بلند خندید، سپس رو کرد به دورهگرد و گفت: «اگر بهت بگم بریم یه جایی، قبول میکنی؟»
دورهگرد لبخند زد و گفت: «مثلاً چه جایی؟»
ـ بریم خونهی پدریم. خیلی وقته کسی اونجا زندگی نمیکنه.
ـ شوهرت چی؟ یهو نیاد!
ـ تو انقدر سریع عمل کردی که اون حالا حالاها گیجه. وقتی هم از گیجی درآد، زنگ میزنه به پلیس و میره دنبال شکایت بازی.
بعد با دهنکجی گفت: «آخه اون خیلی متمدنه!»
دورهگرد سرش را تکان داد و معکوس کشید و گفت: «از کدوم طرف برم؟»
خانم وطواط راهنماییاش کرد و به خانه رسیدند. دورهگرد چندباری کوچه را رفت و آمد، سرآخر جلوی در پاک کرد و از ماشین پیاده شدند. دورهگرد گردن خانم وطواط را محکم گرفت و گفت: «اگر کلکی تو کارت باشه گردنتو میشکونم.»
خانم وطواط دستش را به معنای نه در هوا تکان داد و گفت: «خیالت راحت، من فقط تورو میخوام.»
به داخل رفتند. خانه تاریک بود و هیچ روشنیای نداشت. خانم وطواط از جیبش فندکی درآورد و روشن کرد. دورهگرد هم کبریتی را آتش زد و به اطراف نگاه کرد. دورهگرد گفت: «اینجا دیگه چه جور جاییه؟ خونهی ارواحه؟»
خانم وطواط بلند بلند خندید و دنبال شمعدانها گشت و روشنشان کرد. یک شمعدان دو شمعه به دورهگرد داد و یکی هم خودش برداشت. به طبقهی بالا اشاره کرد. با هم از راهروی بزرگ وسط خانه به طبقهی بالا رفتند. دورهگرد دستی روی نردههای چوبی کشید و گفت: «چند ساله کسی نیومده اینجا؟ کِبرهی خاکه.»
خانم وطواط دستش را گرفت و کشید و گفت: «تند بیا انقدر سوال نکن. میخوام ببرمت جایی که جوونیام خلق رو میبردم.»
دورهگرد نور را روی دیوار گرفت و به قابها نگاه کرد و گفت: «اینا کیان؟ فامیلاتن؟»
ـ خانوادهی پدریم هستن… همشون مردن.
ـ چرا همشون شنل قرمز تنشونه؟
ـ خانوادگی عاشق رنگ قرمزیم.
به طبقهی بالا که رسیدند، خانم وطواط در اتاق را باز کرد و رفتند داخل. به طرف پنجره بزرگ رو به باغ رفت و به بیرون نگاه کرد. دورهگرد روی تخت نشست. خانم وطواط لبخند پهنی زد و به طرف تخت رفت، ناگهان پنجره شکسته شد و آقای وطواط پرید داخل. با یک حرکت همسرش را به کنار پرت کرد و روی دورهگرد نشست و رگ گردنش را گاز گرفت. خون به بیرون جهید. خانم وطواط بسرعت آمد و خونش را نوشید. آقای وطواط با دست، خون روی لبانش را پاک کرد. کمی از خون داخل دهانش رفت و مزه مزهاش کرد. کمی بعد مچ دست دورهگرد را گاز گرفت.