روح
تارِ ابریشمی تافتهی عنکبوتی
آویخته از سقفی
درست بالای تختام.
هر روز
پایین و پایینتر میآید.
نردبانِ آسمان
پیشکشم شده- با خود میگویم-
از بالا آمده.
با آنکه چنان نحیف شدهام
که حالا تنها هالهای از جسمِ پیشینام
باز به گمانم
تنم برای این نردبانِ ظریف
سنگین است.
آی ای تو، ای روح من
تو اول باید راهی شوی.
پاورچین، پاورچین.
برگردان: محمدرضا فرزاد
متوفی
رفت
بی آنکه گاز را ببندد
یا شیر آب را بررسی کند.
دوباره به آستانهی خانه برنگشت
که کفشهای جدیدش پاهایش را زده باشد
و بخواهد قدیمیها را بپوشد
حالا نمیتوانست چیزی هم در خانه جا بگذارد.
از کنار سگاش گذشت
بدون گفتنِ کلمهای
حیوان کمی معذب شد، اما آرام گرفت
این یعنی راه دوری نمیرود
دوباره برمیگردد
نوازش
یکدیگر را میشناسیم
روزی روی زمین
دیدمت
من یک طرف زمین راه میرفتم
و تو یک طرف دیگرش.
میتوانم بگویم چهگونه بودی.
آه
شبیه همهی زنهای دیگر بودی.
ببین، هنوز صورتت را
به خاطر دارم.
عصبی شدم
و از صمیم دل چیزهایی به تو گفتم
اما صدایم را نمیشنیدی.
میان ما اتومبیلها میرفتند و میآمدند
و آبها بود و کوهها
و همهی زمین.
به چشمهایم نگاه کردی
اما چه میدانستی؟
در نیمکرهی من
شب شده بود.
دستت را بالا بردی:
ابری را نوازش کردی
دست انداختم
روی شانهی یک برگ.
روزی میرسد
روزی میرسد
که باید زیر خودمان
یک خط سیاه بکشیم
و حسابکتاب کنیم.
لحظههایی که میشد شاد باشیم.
لحظههایی که میشد زیبا باشیم.
لحظههایی که میشد
بینظیر باشیم.
بارها و بارها
کوهها و درختها و رودخانههایی را ملاقات کردیم
[یعنی حالا کجا هستند؟ اصلا زندهاند؟]
جمع همهی اینهامی شود آیندهای طلایی
که قبلاً زندگیاش کردهایم.
زنی که دوستش داشتیم
به اضافهی همان زن
که دوستمان نداشت
میشود صفر.
حاصل یکچهارم زندگی که به تحصیل گذشت
میشود میلیونها کلمهی پوشالی
که حالا از سکه افتادهاند.
و نهایتاً یک تقدیر
به اضافهی یک تقدیر دیگر [این یکی از کجا آمد؟]می شود دو.[یکی را مینویسیم و یکی را نگه میداریم
کسی چه میداند، شاید دنیای دیگری هم در کار باشد
متاسفم
برای پروانهها متاسفم
وقتی چراغ را خاموش میکنم
و برای خفاشها
وقتی روشنش میکنم
نمیتوانم بدون آزردن کسی
قدمی بردارم؟
آنقدر چیزهای عجیبی اتفاق میافتد
که میخواهم سرم را
در دستهایم بگیرم
اما لنگری از آسمان
آنها را پایین میکشد
هنوز وقتش نیست
که بادبانها پارهپاره شوند
بگذار چیزها باشند
ترجمه: سینا کمال آبادی