مسلم است هر کتابی دریچه ای تازه به رویمان میگشاید، اما بعضی از آنها برای همیشه یا بی اغراق برای مدتهای مدید خواسته ناخواسته گشوده میمانند. کتابهایی که با روح ما عمیقا گره خورده اند و هر بار که دوره شان میکنیم انگار از زاویه ای تا آن دم نادیدنی، تصویر تازه ای را به ما نشان میدهند و این خاصیت کتابهای خوب است.
سخت است از میان کتابهای ناب یکی را برگزیدن، اما اگر بخواهم از بین کتابهایی که تا به امروز خواندهام یکی را انتخاب کنم، آشناتر و نزدیکتر به روحم و اثرگذارتر به نگاهم، کتاب ” دفترهای مالده لائوریس بریگه” تنها رمان به جا مانده از شاعر شهیر آلمانی راینر ماریا ریلکه را برمیگزینم. این کتاب که در واقع نوعی اتوبیوگرافی ست، به شکلی پراکنده به توصیف شعر و شاعری، تئاتر، موسیقی و باورش از مرگ و زندگی میپردازد، پرسشهایی طرح می کند و به همهی اینها با نگاهی شاعرانه پاسخ می دهد. کتابی که خواننده را در هنگام خواندن مجذوب و حیرت زده میکند و بعد از رسیدن به نقطهی پایان، تازه کارش با مخاطب شروع میشود و تآثیرش را به مرور و ذره ذره بر خواننده به جا میگذارد. این کتاب را می توان بارها خواند و هر بار تازگی بار اول را تجربه کرد.
ذات هراس در تمامی ذرات هوا! با هر نفس آن را همراه آنچه شفاف است فرو می بری؛ اما در درونت نشست میکند، سخت میشود، لابه لای اندامهایت اشکال نوک تیز هندسی به خود میگیرد؛ زیرا هرچه شکنجه و هراس است در میدانهای اعدام، در اتاقهای شکنجه، دیوانه خانهها، اتاقهای عمل و زیرطاقی پلها در آخر پاییز رخ داده است: همه اینها دوامی سرسخت دارند، همه اینها بر هستی خود اصرار می ورزند و با حسادت به هرچه هست، به واقعیت هول انگیز خود چنگ می اندازند. چه بسا مردم مایل باشند خیلیهاشان فراموششان، خواب شیارهایی را در مغزشان به نرمی میساید و آرام میخوابند، اما رویاها خواب را پس می زنند و از نو ردپای طرح ها را دنبال می کنند و آنان نفس نفس زنان از خواب بیدار می شوند و آرامش کورسوی شمعی را که نور آن در تاریکی ذوب میشود، مثل شربت مینوشند.
اما افسوس، این امنیت چه سست بنیاد است! کمترین نگاهی کافیست که دیگر بار از فضای دوستانه و آشنا فراتر برود و محیط مرئی آرامش بخش، چونان نمودگار هراس روشنتر شود. زنهار از نوری که فضا را ژرف تر میکند؛ سربرنگردان تا سایه ای را ببینی که چه بسا همچون اربابت برفراز سرت خیمه زده است. شاید بهتر بود در تاریکی میماندی و قلب بی کرانت تلاش میکرد تا در برابر آنچه نمیتوان تمیز داد، چونان سنگ باشد. اکنون که در خود آرام گرفتهای، ببین که چگونه پیشاروی خود در دستهایت تمام میشوی، دم به دم با حرکتهایی مبهم رد خط های چهرهات را میگیری و در درونت به ندرت جای خالی پیدا میشود و به راستی از این فکر آرام می گیری که هیچ چیز بزرگی در این تنگنا جا نمیگیرد؛ و حتی هیولا نیز باید درونی بشود و خود را به تناسب محیط دور و برش محدود کند.
اما بیرون، بیرون پیش بینی ناپذیر است. آنگاه که در بیرون سربرآورَد درونت را هم لبریز میکند، نه در عروقت که بیش و کم رام توست، نه در اخلاط اندامهایی نارامتر: در مویرگهایت سر بر می دارد که با مکش لولهای به دورترین رشتههای هستی شاخه شاخهی کرانه ناپیدایت میرسد. آنجا به بالا میرود، آنجا از وجودت سرریز می کند، بالاتر از نفست سر بر میآورد، هم آنجا که آخرین پناهگاه توست. آه، به کجا، به کجا؟ قلبت تو را از خودت بیرون می کشد، قلبت سر در پیات می گذارد و تو کم و بیش از خودت به در میآیی و دیگر نمیتوانی برگردی. چون سوسکی له شده از خودت بیرون میزنی، و سختی سطح ناچیز و سازگاریات به کار نمیآید…”
یا آنجا که مینویسد: ” …اما حتی در تنهایی هم ترس به سراغم میآمد.چرا باید وانمود کنم که آن شبها هرگز نبوده اند؟ شب هایی که از بیم مرگ مینشستم، با توسل به این نکته که نشستن دست کم کاری بود از آن زنده ها؛ اینکه مرده ها نمی نشستند. همیشه در یکی از آن اتاقهای تصادفی که وقتی که حالم خوش نبود بیدرنگ در پریشانی رهایم می کردند، انگار که می ترسیدند از آنان بازجویی شود و در مشکلاتم درگیر شوند، این حال به من دست داده. آنجا مینشستم و از قرار معلوم چنان قیافهی هولناکی داشتم که هیچ چیز جرأت نداشت خود را به من نزدیک کند؛ حتی شمع هم که تازه کار روشن کردنش را انجام داده بودم، کاری به کارم نداشت. انگار به خودی خود در اتاقی خالی میسوخت. در این وقتها همیشه آخرین امیدم پنجره بود. خیال میکردم هنوز بیرون از آنجا چه بسا چیزی باشد که حتی حالا، حتی در این تنگدستی ناگهانی دم مرگ، مال من است. اما نگاهم به آنجا افتاده و نیفتاده آرزو میکنم که کاش جلو پنجره کور و همچون دیواری مسدود بود. چون حالا میدانستم که آن بیرون هم همه چیز بی اعتنا جریان دارد و آنجا هم چیزی نیست جز تنهایی من. آن تنهایی که خودم به سرم آوردم و قلبم دیگر تناسبی با عظمت آن نداشت. آدمهایی که روزی ترکشان کرده بودم به ذهنم میآمدند و من نمیدانستم که چطور میتوان کسی را ترک کرد. خدایا! خدایا! اگر چنان شبهایی در آینده انتظارم را میکشند، دست کم یکی از فکرهایی را که گاه توانسته ام دنبالش کنم برایم بگذار! این خواهشم نامعقول نیست؛ چون میدانم که آن همه زائیدهی هراسم بودند، چرا که هراسم بس عظیم بود…”
جاذبهی این کتاب تا حد زیادی مدیون قدرت ترجمه ی “جناب آقای مهدی غبرائی” است و باید قدردان این مترجم توانای کشورمان باشیم و همین طور انتشارات خوب نیلوفر که وظیفهی چاپ و نشر کتاب را برعهده دارد.