هنوز جنگ بود. پدر و مادرم هر دو شاغل بودند. کلاس اول را در مدرسهی شهید آرمیده درس خواندم. مدرسهای که درِ کوچک آبی رنگ داشت و سنگری که داخلاش پناه میگرفتیم. آن روزها عکس یادگاری مُد نبود و موبایل و دوربین هم تا این حد در دسترس مردم.
روز اول مدرسه، پدرم دیرش شده بود. از راهِ دور، درِ مدرسه را نشان داد و گفت: برو!
بچهها با خانواده آمده بودند اما گریه میکردند. در تقسیم دانشآموزان، من سهم خانم «ملکیان» شدم. همان سال زیر ماشین رفتم و دستم شکست. معلم برای آنکه از بقیه عقب نمانم، به منزل میآمد و درسها را یکییکی به من میآموخت. حالا از آن همه مهربانی سالها گذشته است، دیگر جنگی در کار نیست.آن مدرسه جای خود را به بلوار معلم داده است. خانم ملکیان بازنشسته شده و من وکیل پایه یک دادگستری. اما هنوز تکهای از دیوار آن مدرسه در مسیر بلوار معلم بر جای مانده است، و نوشتهی کم رنگ شدهی روی آن که هر روز در مسیر، زیر لب زمزمهاش میکنم.
آنکه الفبا آموخت، زندگی آموخت.