تجربه های زیستی دکتر تقی پورنامداریان

ویژگی­های سبکی آثار زکریا تامر
28 بهمن 1397
چامه چهارم با ویژه نامه موج ناب
4 اسفند 1397

تقی پورنامداریان

از دوران کودکی پر شر و شوری که ضرورت زندگی در سطح خانواده ای مثل خانواده ما و نظام حاکم بر جامعه ابعاد آن را تعیین کرده بودند که بگذریم  من در همدان در سال ۱۳۳۹ دیپلم ریاضی گرفتم، چون در آن سال ها دیپلم ریاضی را با ارزش­تر می دانستند . شایع چنین بود علت را هنوز                 نمی­دانم شاید به این دلیل که تحصیلش مشکل­تر از علوم و ادبیات تلقی می­شد .

این رشته را به پدرم تجویز کردند. پدرم نیز به من تجویز کرد و ریاضی  خواندم . پس از گرفتن دیپلم سه چهار ماهی بیکار بودم تا خبر شدم اداره فرهنگستان شهرستان ملایر  بیست نفر معلم برای روستا می­گیرد .  سیصد نفری شرکت کرده بودند من هم قبول شدم . ابتدا مرا به روستای مانیزان فرستادند. دو سالی آن جا بودم سال بعد رفتم کرج . سال بعد الفوت بعد ازندریان درس آخر                        قره  درجزین .

هشت سالی معلمی در دهات طول کشید . زندگی سخت  می گذشت . پدرم و عمویم که دکان قنادی داشتند، ورشکست شدند . پدر در گوشه کاروان­سرایی آبنبات درست می کرد و به قنادی های دیگر می فروخت . عمویم شاگرد یک دکان عطاری شد . پدر دست تنها بود و درآمد ناچیزی که از این راه حاصل می شد، خرج خانواده را کفاف نمی داد . حقوق ناچیز معلمی من برای گذران زندگی لازم می نمود . اجاره نشینی با ۹ بچه مشکل عظیمی بود .

در خیابان سنگ شیر، خانه ای کهنه به قیمت ۲۷ هزار تومان پیدا شد . قرار شد قسطی که ماهی  ۴۵۰  تومان که تقریبا معادل کل حقوق ماهانه  من  بود بپردازیم . پدرم به کمک چند تا از رفقایش با عمویم دوباره دکانی را دست و پا کردند . پنج سالی طول کشید تا قسط خانه را دادم . با قسط آخر پدرم و عمویم دوباره ورشکست شدند و خانه را دادیم به دست طلبکارها .

از اول هم معلوم بود آن دکان دیری نمی پاید . پنچ نفر خانواده عمویم بودند و ده یازده نفری هم ما بودیم . از دکانی کوچک بدون سرمایه اولیه و بازار کساد آن روزها معلوم بود که کار به کجا                 می کشد .

یادم می آید آن زمان همیشه نگران و منتظر عواقب کار بودم . حقوق معلمی من که قبلا برای قسط خانه صرف می شد حالا برای خرج خانه می رفت . روزگار به سختی می گذشت . بوی بهبود از اوضاع نمی آمد .

سال سوم از مانیزان به کزج و بعد الفوت منتقل شدم . مدرسه اتاقی بود از قلعه اربابان قدیم که       ویرانه ای از آن به جای مانده بود . اتاقی با تیرهای شکسته ، سقف و پنجره هایی تاب خورده که به جای شیشه مقوا داشت .

الفوت دهکده ای بود که به جاده نزدیک بود . اما فقر و بدبختی از سر و پایش فرو می ریخت .            آب قنات که می آمد و در جوی روان می شد دوغ­آب گونه ای بود .

 

 

در آن روزها از ورم معده رنج می بردم . برای تسکین درد هر علفی را که دهاتی ها تجویز می کردند، می جوشاندم و می خوردم .

سال دوم معلمی در الفوت یکی از رفقایم از جوکار به الفوت منتقل شد . دو نفر شدیم، اما او هر شب به همدان می رقت . در اتاق ویرانه و سردی از قلعه اربابی که من زندگی می کردم یک شب هم دوام نمی آورد .

شب های سرد من در الفوت به خواندن کتاب می گذشت . پلی در رودخانه درینا ، بلندی های بادگیر ، هوای تازه و آخر شاهنامه اخوان را آنجا خواندم .

کتاب پناهگاهی بود تا درد تنهایی و سرما و نگرانی از حال خانواده را فراموش کنم .

از کلاس سوم و چهارم ابتدایی در عالم ادبیات افتاده بودم . پدرم سواد نوشتن نداشت، اما خواندن                   به سختی می توانست . کتابخانه کوچکی هم داشت . چند جلد کتاب و چند جلد نسخه خطی و چند دیوان شعر از جمله دیوان جیحون نامی ار شعرای عهد قاجار و البته دیوان حافظ که در دولابچه ای کوچک جا گرفته بود .

جمعه ها می گفت برایش کتاب بخوانم . می خواندم اما نمی فهمیدم غلط هایم را تذکر می داد . این کتابخانه را وقتی بزرگتر شدم و در دهات معلم شدم یکی از برادرهایم که معتاد شده بود، به                   ثمن بخس فروخت تا خرج مواد کند . بزرگتر که شدم قبل از معلمی از شعر به کلی زده شده بودم . پدرم در حاشیه شعر زندگی می کرد نه آن که در حاشیه زندگی شعر بگوید .

وقتی دکان سرپا بود ظهرها قبل از آنکه از دبیرستان به خانه برسم به دکان می رسیدم . پدر در قسمت آخر دکان پای کوره بود که با صدای بلند نفت و گاز می­سوخت روی کوره پاتیلی از آب و شکر جوش می زد که قرار بود نقل یا آب نبات شود.

سلام که می کردم پدر می گفت که این شعرها را بنویس بعد شعرهایی را که گفته بود و در حافظه نگه داشته بود را می گفت و می نوشتم . از این کار او اصلاً خوشم نمی آمد . عجله داشتم زودتر به خانه برسم نهاری بخورم و به مدرسه بازگردم .

پدر غزل بد نمی ­گفت . عده ای رفیق داشت که به شنیدن غزل علاقه مند بودند . غزل گفتن تنها دل مشغولی او بود . در روزهای بی دغدغه مایه شادی اش بود و در روزگار سخت مایه تسکین و جای پناه بردنش .

میان شعر ، فقر و سختی ارتباطی می دیدم و البته به روی خودم نمی آوردم .

پدر از موسیقی هم سر رشته داشت . جوان که بود آواز هم می خواند . دستگاه های موسیقی ایرانی و گوشه ها را می شناخت .

وقتی از کلاس نو با شنیدن نی کِسایی به شدت عاشق نی زدن شده بودم ، گاهی نی را از من می گرفت و می زد . مدت ها طول کشید تا مثل او بزنم .

با علوم غریبه هم آشنایی داشت . یک بار به برادرم که بلیط بخت آزمایی می خرید و برنده نمی شد وِردی یاد داد که وقت خواب بخواند تا برنده شود . برادرم خواب دید که تابلویی گذاشتند و پنج رقم روی آن نوشتند. سه رقم آخر آن به یادش بود . بلیطی به آن سه رقم پیدا کرد. پانصد تومان برنده شد. دفعه های بعد وِرد دیگر کارگر نشد . پدر از فنون کشتی هم سر رشته داشت. با فنونی که به من و برادرم یاد داده بود در تیم کشتی دبیرستان چیزی شدیم.

شیمی هم سرش می شد . به من یاد داد که روی نی آهنی چند بیت مثنوی بنویسم طوری که خطوط روی آن برجسته می نمود .

بزرگ تر که شدم تعجب کردم آدمی که از پنج سالگی یتیم شده بود و برای خرج خانه کار می کرد چطور این همه چیزها یاد گرفته بود. شاید به سبب همین قابلیت بود که با حسن آقا رفیق شده بود. حسن آقا از پدرم خیلی جوان تر بود . کارمند اداره پست و تلگراف و تلفن بود.

 

او در گوشه همدان توانسته بود، خطاط ماهری شود . ویولن می زد . با موسیقی هم تا حد زیادی آشنا بود . حتی در شعر حافظ هم صاحب نظر شده بود .

سال دوم معلمی ام بود که در یک غروب زمستان در روز جمعه با پدر به خانه حسن آقا رفتیم .   پدرم غزلی خواند . حسن آقا قطعه ای ویولن نواخت . مجلس برای من چندان جذاب نبود . واقعیت زندگی سخت تر از آن بود که حوصله این مجالس را رخصت دهد .

آن روزها از شعر متنفر شده بودم . حسن آقا به پدر درباره شعر نو گفت و بعد کتابی آورد و شعری از احمد شاملو خواند تا نظر پدرم را بپرسد . انگار با این کار می خواست بگوید زمان غزل سرایی دیگر گذشته است . این شعر را خواند :

سایه ابری شدم

بر دشت ها دامن کشاندم

خارکن با پشتۀ خارش به راه افتاد

آری خاموش در راه غبار آلوده با خود گفت : حیف چه خاصیت که آدم سایه یک ابر باشد

کفتر چایی شدم از برج ویران پر کشیدم

برزگر پیراهنی بر چوب روی خرمنش آویخت

دشتبان پیر بیرون کلبه سایبان چشم هایش کرد دستش را

و با خود گفت : حیف چه خاصیت که آدم کفتر تنهای برج کهنه ای باشد

آهوی وحشی شدم

از کوه تا صحرا دویدم

کودکان در دشت بانک شادمان کردند

گاری خُردی گذشت

ارابه ران پیر با خود گفت : حیف چه خاصیت که آدم آهوی بی جفت دشتی دور باشد

ماهی دریا شدم نیزار غوکان غمین را تا خلیج دور پیمودم

مرغ دریایی غریبی سخت کرد است از ساحل متروک

مرد قایقچی کنار قایقش بر ماسه مرطوب با خود گفت : حیف چه خاصیت که آدم ماهی ولگرد دریای خموش و سرد باشد

کفتر چایی شدم از برج ویران پر کشیدم

سایه ابری شدم بر دشتها دامن کشاندم

آهوی وحشی شدم بر آبهای تیره راندم

دلق درویشان به دوش افکندم و اوراد خواندم

یار خاموشان شدم بیغوله های راز گشتم

هفت کفش آهنین گوشیدم و تا قاف رفتم

مرغ قاف افشانه بود افسانه خواندم بازگشتم

 

 

 

خاک هفت اقلیم را افتان و خیزان در نوشتم

خانه جادوگران را در زدم ترفینه بستم

مرغ آمین را به کوه و دشت و صحرا جُستم

پس سمندر شدم و بر آتش مردم نشستم

 

اولین بار بود که اسم شاملو و کتاب هوای تازه و شعری را از او می شنیدم . این شعر در حال و هوای آن روزها تأثیر زیادی بر من داشت . دوباره به شعر برگشتم . پیش از این با واسطه یکی از معلم ها جوکار گاهی برای دوستانش به مانیزان می آمد با کتاب « ترمه » نصرت رحمانی آشنا شده بودم، اما چندان به آن دل نداده بودم .

از کلاس ششم ابتدایی بر حسب اتفاق به خواندن رمان های تاریخی علاقه مند شدم . قبل از کتاب هایی مثل سلیم جواهری ، حیدرنامه ، فرامرز نامه ، شیرویِ نامدار ، امیر ارسلان نامدار ، حسین کُرد شبستری  می خواندم . از کلاس ششم به بعد خواندم رمان های تاریخی نویسندگان معاصر را پیدا کردم و به آن معتاد شدم . کتاب هایی مثل به سوی روم ، در جست وجوی ولیعهد ، پیرامون قصر بابل ، نسل شجاعان ، در مرز رشید ، طوفایی ، دزدان خلیج و کتابهایی از این دست را قبل معلمی خوانده بودم .

بعد از معلمی و رفیق شدن با حسین پسر برادر حسن آقا با ترجمه رمان های داستان غربی آشنا شدم . خواندن رمانها و داستانهایی مثل سه تفنگدار ، دختر برف ها ، سپید دندان ، جنگ و صلح ، مادر ،               پلی بر رودخانه درینا ، دکتر ژیواگو ، باغ آلبالو ، شاهکارها ، شراب شیراز را آن جا خواندم .

تعطیلی­های تابستان نیز تمام وقتم صرف پناه بردن به کتاب می شد . شهبازی که همکار تازه ام بود در الفوت بود. برای کنکور درس می خواند . به اصرار او قرار شد من هم برای کنکور اسم بنویسم . گفتم اگر ادبیات قبول بشوم، می روم . اسمم را نوشت . مدارکم را از همدان گرفت . اوراق نام نویسی را پر کرد . وضع روحیم چنان نبود که حوصله این کار را برایم بگذارد . می توانستم دو جا در کنکور انتخاب کنم . ادبیات و حقوق را زدم . هم در ادبیات هم در حقوق قبول شدم .

در دانشکده ادبیات اسم نوشتم . رفت و آمد به تهران هفته ای یکی دو روز آن هم با وضع مفلسی حقیر جور در نمی آمد .

کلاس را در نبودنم شهبازی اداره می کرد و اصرار او بود که راهی ام می کرد . ترم اول به سختی گذشت . درس­هایی را گرفته بودم که استادش حاضر غایب نمی کرد و کتاب داشت . امتحان ترم اول را که دادم حسابی از ادامه کار ناامید شده بودم . سختی رفت و آمد خیلی صبر و طاقت می خواست . درس ها هم همان نبود که می خواستم و انتظار داشتم . تعدادی از استادها را تا روز امتحان نمی دیدم . نمی دانسنم در کلاس چه گفته اند .

نمره ها را که دادند بر خلاف انتظار زیادی خوب شده بود . امیدوار شدم . سال بعد منتقل شدم                   به ارزندریان . تعداد معلم ها آن جا بیش تر بودند . رفیق بودیم . هفته ای یک روز کلاسم را اداره                   می کردند و به اصرار راهیم می کردند . رسیدن بر لب جاده و سوار ماشین شدن عذابی الیم بود . بخصوص در زمستان در باد و بوران و برف و بوران . یک ساعت طول می کشید تا لب جاده برسی                           و بعد با هر ماشینی که گیر می افتاد به تهران می رفتی . به تهران که می رسیدیم ساعت یازده ،                        دوازده شب بود .

شب را در مسافرخانه ارزان قیمت در کوچه عرب ها در خیابان بوذرجمهر می گذراندم . هم اتاق هایم غالبا یا هروئین می کشیدند یا حشیش .

شام حسرت الملوک می خوردم . مخلوطی از پیاز و امعا و احشای گوسفند که با زردچوبه رنگ گرفته بود و در سینی بزرگی که زیرش می سوخت، سرخ شده بود . سال بعد منتقل شدم به قروه .

قروه تا لب جاده دو ساعت فاصله داشت . مصیبتی بود در زمستان تا لب جاده رسیدن و سوار                    ماشین شدن . در سال ۵۱ چند نفر که رفیق بودیم، توانستیم به تهران منتقل شویم .

سال چهارم لیسانس را در تهران خواندم و یک سال بعد فوق لیسانس را در پژوهشکده فرهنگ ایران و دوسال دکتری را دانشگاه تهران شروع کردم .

 

کتاب سفر در مه در نقد و تحلیل شعر شاملو در دوره فوق لیسانس یکی از تکالیف درسی ام بود . کتاب رمز و داستان های رمزی پایان نامه دورۀ دکتری ام بود با دکتر خانلری که بعد دکتر شفیعی کدکنی محول شد .

در سال ۱۳۵۸ دفاع کردم . این کتاب ها هنوز هم چاپ می شوند، اگر چه همه را در موبایل برای دانلود گذاشته اند .

جایی که رسیدم با آن زحمات طاقت فرسا که گوشه ای خیلی مختصر از آن گفتم، جایی نیست که می خواستم برسم، اما تا اینجا هم که رسیدم از زیاد خواندن و در خواندن تأمل کردن و پرسیدن و به دنبال پاسخ و پرسش تا مرز قانع شدن تحقیق کردن است که رسیده ام .

به نظرم بسیاری از ما قدرت تأمل ، فکر کردن ، پرسش کردن را از دست داده ایم . حوصله تحقیق نداریم . طوطی وار حفظ می کنیم. بی تأمل می پذیریم و بی پرسش از سر آنچه پرسش پذیر است می گذریم. این سبب می شود که مطالب تازه ای به ذهن ما خطور نکند . سهل انگاری و                  سرسری گذشتن ذهن ما را تنبل می کند و ذخیره های ذهنی ما را بی فایده می سازد.                             قوت مسئله یابی را از دست می دهیم. حس کنجکاوی ما تقلیل پیدا می کند و قوت تداعی معانی ما سست و محدود می شود.

می دانم که بخشی از این وضع ناشی از نظام آموزشی ما به طور کلی و بخشی ناشی از دغدغه                   غم نان داشتن است، اما بخشی هم ناشی از تسلیم ماست به کم کوشی می شود تا حالا به وضعی که                  قرار گرفته­ایم که باید بخوانیم و بشنویم و سوال کردن از شنیده ها و خوانده ها را تمرین کنیم                وضع همیشه به مقتضای علایق ما نیست . اما این وضع نباید بهانه کم­کوشی و سهل انگاری                         ما شود .

 

 

 

جرأت و قوت ترس و آگاهی پیدا کردن و تحمل در آن چه می خوانیم و می شنویم شاید                                خود وسیله ای باشد که وقت خود را در وضعی که دلخواه نیست، هدر ندهیم. عروج بادکنکی                   عده ای که قابلیت ندارند، نباید ما را مأیوس و مقلد آن گروه کند .

صخره سنگ های متین ساحل دست خوش توفان نمی شوند. عروج موقت خس و خاشاک نباید عزم ما را سُست کند .

                                                      

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.