ویژگی­های سبکی آثار زکریا تامر

مثل خورشید اثر ناریان رمان نویس معاصرهندی| ترجمه : شایسته ضرابی
28 بهمن 1397
تجربه های زیستی دکتر تقی پورنامداریان
4 اسفند 1397

زکریا تامر، زمانی قلم به دست گرفت که دریافت، ادیبان عرب گونه­ای ادبیات سطحی را که مردم منطقه ارتباطی با آن برقرار نمی­کنند، ارائه می­دهند. بنابراین، نوشته­های زکریا تامر به نوعی تصحیح آن ادبیات است. او دیده بود که هر چه این ادیبان دربارۀ مردم و کارگران زحمت­کش می­نویسند دروغ است و خودش در حالی نخستین مجموعه داستان­هایش را منتشر کرد که هنوز کارگر بود. بدین­سان، زکریا تامر توانست از خلال قصه­های خود جهانی را به ما بنمایاند که جدی بود و اصالت داشت. او نویسنده­ای بود که با همان مجموعۀ نخستش به نام “شیهۀ اسب سفید”، خوانندگانش را به جهانی برد که پر بود از رازها و شگفتی­هایی که می­کوشیدند واقعیت را از درون و بیرون، با طنزی گزنده و بی­امان، عریان و رسوا کنند، این شیوه یکی از اصلی­ترین ویژگی­های داستان­های زکریا تامر است. در آثار وی، طنز به شیوه­ای تندرآسا فرود می­آید و خواننده را هم زمان به خنده و وحشت دچار می­کند.

جهان اشباح زکریا تامر، تشکیل شده است از گورستان­ها، سرداب­های سرد و هراسناک و خیابان­های تنگ و تاریک. داستان­های او پر از شخصیت­هایی است که به سبب سلطۀ کوبنده­ای که هول و هراس و اقتدارش را بر انسان و زندگی وی چیره می­سازد، از خشم و بیگانگی و محرومیت و تباهی رنج می­برند. ساختار این داستان، ساختاری ویران­کننده و کوبنده است. ساختاری که خواننده را از جهان سستی و وارفتگی و بی­تفاوتی که چندان جنبشی در آن نیست، به جهانی می­برد که در آن همۀ حواس خواننده گرد مداری تازه می­گردد.

زکریا تامر بیش از هر نویسندۀ دیگری از شخصیت­های تاریخی الهام می­گیرد. او این شخصیت­ها را به داستان­هایش احضار می­کند تا از آنها کمک بخواهد و با حضورشان، تناقض موجود بین مفاهیم حاکم بر زندگی امروز و ارزش­هایی را که انسان عرب پیش­تر به آنها ایمان داشته و عاملی در برتری تمدن و فرهنگ اعراب بوده است، بنمایاند. شخصت­های تاریخی در داستان­های زکریا تامر، خود را تقریباً به شکلی یکسان می­نمایانند. پاسبان که نمادی است از قید و بندهای دست و پاگیر برای انسان جهان سوم، شخصیت­های تاریخی را در خیابان دستگیر می­کند، به کلانتری می­برد و سین­جیم می­کند. بعد هم آنها به جرم خیانت­هایی که در حق کشور و مردم روا داشته­اند، محاکمه می­شوند. آنها فریاد می­زنند که این کارها را به حکم وظیفه انجام داده­اند. مانند قصۀ “کسی که کشتی­ها را به آتش کشید” که در آن “طارق­بن زیاد” را به جرم از بین بردن بیت­المال به دادگاه می­برند، چون در جنگ وقتی که به اَندلس رسیده فرمان سوزاندن کشتی­ها را داده است؛ او می­گوید لازمۀ جنگ این بوده و پاسخ می­شنود که برای انجام این کار، هیچ مجوزی از رؤسایش نگرفته، پس خائن است، چون سوزاندن کشتی­ها ضربه­ای بزرگ بر اقتصاد و نیروی نظامی کشور وارد کرده است.

زکریا تامر برای رساندن مفاهیم مورد نظرش، تنها از شخصیت­هایی که در شکوفایی تمدن اسلامی نقش داشته­اند سود نمی­برد، بلکه از همۀ کسانی که به هر شکلی در خاطرۀ مردم ماندگار هستند بهره می­گیرد. برای نمونه، می­توان به داستانی از او به نام “کمک خواستن” اشاره کرد که شخصیت آن “یوسف عظمت” است. او در دوران حکومت فیصل، پس از خروج ترک­ها از سرزمین شام، وزیر جنگ بود و هم اوست که سپاه سوریه را در جنگ “میسلون” رهبری کرد و هنگام یورش سربازان فرانسوی به دمشق شهید شد. مجسمۀ او در یکی از میدان­های سوریه نصب شده است. داستان زکریا تامر، از جایی آغاز می­شود که مجسمۀ “یوسف عظمت” صدایی را می­شنود که فریادرسی می­طلبد. مجسمه برای کمک به صاحب صدا می­جنبد، چون اهل دمشق در خوابند و این نمادی است از ناتوانی و زبونی اهل شهر، اما شبگرد که از کار مجسمه در شگفت شده است، او را که شمشیری به دست دارد، متوقف می­کند.

“یوسف عظمت” به شبگرد می­گوید که او وزیر جنگ است و کارش حمل شمشیر است، اما شبگرد مسخره­اش می­کند و می­گوید که وزیر مثل گداهای آخر شب در خیابان راه نمی­افتد، بلکه سوار ماشین­های بزرگ تشریفاتی می­شود، اسلحه هم به دست نمی­گبرد، بلکه چند محافظ هفت­تیر به دست دوروبرش هستند، از این گذشته شمشیر که اسلحه نشده؛ شمشیر را مثل اشیاء باستانی، تنها به عنوان زینت به دیوار می­آویزند.

از اینها که بگذریم، یکی دیگر از مشخصات داستان­های زکریا تامر، نثر شعرگونه و شگفت­انگیز این داستان­هاست. شیوۀ داستان­نویسی او، شیوه­ای است که داستان­نویسان عرب، پیش از او به کارش نگرفته بودند. او با همان نخستین داستان­هایش، ندای تازه­ای سر داد که راهنمای داستان­نویسان عرب شد. چنان که “صبری حافظ” – نویسنده و منتقد معروف ادبیات عرب و استاد دانشگاه لندن – درباره­اش می­گوید: “کارهای زکریا تامر آغاز صدایی تازه و روایتی نو است که در آسمان داستان­نویسی عرب پدیدار شده و پس از او به دست نسل نویسندگان دهۀ ۶۰ در مصر و عراق، گسترش یافته است”

تندر

ابرها، هنگام پگاه، به مدرسه نرفتند. به خورشید فرمان دادم که نتابد، اما فرمان نبرد، پس بر آن شدم که وقتی قد کشیدم از او انتقام بگیرم.

به آموزگار حساب که چهره­ای سه­گوش داشت، خیره مانده بودم.

متوجه من شد و خشماگین داد زد:

بلند شو، بچه…

و بر پا ایستاده بودم که آموزگار با تندی و بیزاری ادامه داد:

چقدر بینی­ات را با آستینت پاک می­کنی؟… بس کن.

خشکم زد. آموزگار باز گفت:

زود پاسخ بده … ده میلیون آدم داریم هفت میلیونشان را دار زده­ایم؛ چند نفر زنده مانده­اند؟

فوری پاسخ دادم:

نمی­دانم.

آموزگار کینه­توزانه گفت:

اف! تا کی می­خواهی شاگردی نادان بمانی؟

با خونسردی گفتم:

– از حساب بدم می­آید.

چهرۀ آموزگار به سرخی گرایید و با تندی گفت:

– ها… پس از حساب بدت می­آید!

و با روی ترش دمی خاموش ماند و سپس سخنش را با آهنگی ریشخندآمیز پی گرفت:

– دیگر از چه بدت می­آید؟… به ما هم بگو.

– از زمستان بدم می­آید.

– دیگر از چه بدت می­آید؟

– از زمستان و تابستان و پاییز و بهار بدم می­آید.

– دیگر از چه بدت می­آید؟

– از شب و از روز بدم می­آِید.

– دیگر از چه بدت می­آید؟

از شنبه و یکشنبه و دوشنبه و سه­شنبه و چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه بدم می­آید.

– دیگر از چه بدت می­آید؟

– از خورشید و از ماه و از ستارگان بدم می­آید.

– دیگر از چه بدت می­آید؟

– از ترانه­ها و گنجشک­ها و گربه­ها بدم می­آید.

– دیگر از چه بدت می­آید؟

– از مردان و زنان و بچه­ها بدم می­آید.

و در این هنگام آموزگار داد زد:

– ساکت باش! شاگردی نادان خواهی ماند.

بی­درنگ بمبی هسته­ای اختراع کردم و با همۀ نیرویی که داشتم، پرتابش کردم. منفجر شد و خورشید بر خرابه­ها تابیدن گرفت..

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.