زکریا تامر، زمانی قلم به دست گرفت که دریافت، ادیبان عرب گونهای ادبیات سطحی را که مردم منطقه ارتباطی با آن برقرار نمیکنند، ارائه میدهند. بنابراین، نوشتههای زکریا تامر به نوعی تصحیح آن ادبیات است. او دیده بود که هر چه این ادیبان دربارۀ مردم و کارگران زحمتکش مینویسند دروغ است و خودش در حالی نخستین مجموعه داستانهایش را منتشر کرد که هنوز کارگر بود. بدینسان، زکریا تامر توانست از خلال قصههای خود جهانی را به ما بنمایاند که جدی بود و اصالت داشت. او نویسندهای بود که با همان مجموعۀ نخستش به نام “شیهۀ اسب سفید”، خوانندگانش را به جهانی برد که پر بود از رازها و شگفتیهایی که میکوشیدند واقعیت را از درون و بیرون، با طنزی گزنده و بیامان، عریان و رسوا کنند، این شیوه یکی از اصلیترین ویژگیهای داستانهای زکریا تامر است. در آثار وی، طنز به شیوهای تندرآسا فرود میآید و خواننده را هم زمان به خنده و وحشت دچار میکند.
جهان اشباح زکریا تامر، تشکیل شده است از گورستانها، سردابهای سرد و هراسناک و خیابانهای تنگ و تاریک. داستانهای او پر از شخصیتهایی است که به سبب سلطۀ کوبندهای که هول و هراس و اقتدارش را بر انسان و زندگی وی چیره میسازد، از خشم و بیگانگی و محرومیت و تباهی رنج میبرند. ساختار این داستان، ساختاری ویرانکننده و کوبنده است. ساختاری که خواننده را از جهان سستی و وارفتگی و بیتفاوتی که چندان جنبشی در آن نیست، به جهانی میبرد که در آن همۀ حواس خواننده گرد مداری تازه میگردد.
زکریا تامر بیش از هر نویسندۀ دیگری از شخصیتهای تاریخی الهام میگیرد. او این شخصیتها را به داستانهایش احضار میکند تا از آنها کمک بخواهد و با حضورشان، تناقض موجود بین مفاهیم حاکم بر زندگی امروز و ارزشهایی را که انسان عرب پیشتر به آنها ایمان داشته و عاملی در برتری تمدن و فرهنگ اعراب بوده است، بنمایاند. شخصتهای تاریخی در داستانهای زکریا تامر، خود را تقریباً به شکلی یکسان مینمایانند. پاسبان که نمادی است از قید و بندهای دست و پاگیر برای انسان جهان سوم، شخصیتهای تاریخی را در خیابان دستگیر میکند، به کلانتری میبرد و سینجیم میکند. بعد هم آنها به جرم خیانتهایی که در حق کشور و مردم روا داشتهاند، محاکمه میشوند. آنها فریاد میزنند که این کارها را به حکم وظیفه انجام دادهاند. مانند قصۀ “کسی که کشتیها را به آتش کشید” که در آن “طارقبن زیاد” را به جرم از بین بردن بیتالمال به دادگاه میبرند، چون در جنگ وقتی که به اَندلس رسیده فرمان سوزاندن کشتیها را داده است؛ او میگوید لازمۀ جنگ این بوده و پاسخ میشنود که برای انجام این کار، هیچ مجوزی از رؤسایش نگرفته، پس خائن است، چون سوزاندن کشتیها ضربهای بزرگ بر اقتصاد و نیروی نظامی کشور وارد کرده است.
زکریا تامر برای رساندن مفاهیم مورد نظرش، تنها از شخصیتهایی که در شکوفایی تمدن اسلامی نقش داشتهاند سود نمیبرد، بلکه از همۀ کسانی که به هر شکلی در خاطرۀ مردم ماندگار هستند بهره میگیرد. برای نمونه، میتوان به داستانی از او به نام “کمک خواستن” اشاره کرد که شخصیت آن “یوسف عظمت” است. او در دوران حکومت فیصل، پس از خروج ترکها از سرزمین شام، وزیر جنگ بود و هم اوست که سپاه سوریه را در جنگ “میسلون” رهبری کرد و هنگام یورش سربازان فرانسوی به دمشق شهید شد. مجسمۀ او در یکی از میدانهای سوریه نصب شده است. داستان زکریا تامر، از جایی آغاز میشود که مجسمۀ “یوسف عظمت” صدایی را میشنود که فریادرسی میطلبد. مجسمه برای کمک به صاحب صدا میجنبد، چون اهل دمشق در خوابند و این نمادی است از ناتوانی و زبونی اهل شهر، اما شبگرد که از کار مجسمه در شگفت شده است، او را که شمشیری به دست دارد، متوقف میکند.
“یوسف عظمت” به شبگرد میگوید که او وزیر جنگ است و کارش حمل شمشیر است، اما شبگرد مسخرهاش میکند و میگوید که وزیر مثل گداهای آخر شب در خیابان راه نمیافتد، بلکه سوار ماشینهای بزرگ تشریفاتی میشود، اسلحه هم به دست نمیگبرد، بلکه چند محافظ هفتتیر به دست دوروبرش هستند، از این گذشته شمشیر که اسلحه نشده؛ شمشیر را مثل اشیاء باستانی، تنها به عنوان زینت به دیوار میآویزند.
از اینها که بگذریم، یکی دیگر از مشخصات داستانهای زکریا تامر، نثر شعرگونه و شگفتانگیز این داستانهاست. شیوۀ داستاننویسی او، شیوهای است که داستاننویسان عرب، پیش از او به کارش نگرفته بودند. او با همان نخستین داستانهایش، ندای تازهای سر داد که راهنمای داستاننویسان عرب شد. چنان که “صبری حافظ” – نویسنده و منتقد معروف ادبیات عرب و استاد دانشگاه لندن – دربارهاش میگوید: “کارهای زکریا تامر آغاز صدایی تازه و روایتی نو است که در آسمان داستاننویسی عرب پدیدار شده و پس از او به دست نسل نویسندگان دهۀ ۶۰ در مصر و عراق، گسترش یافته است”
تندر
ابرها، هنگام پگاه، به مدرسه نرفتند. به خورشید فرمان دادم که نتابد، اما فرمان نبرد، پس بر آن شدم که وقتی قد کشیدم از او انتقام بگیرم.
به آموزگار حساب که چهرهای سهگوش داشت، خیره مانده بودم.
متوجه من شد و خشماگین داد زد:
بلند شو، بچه…
و بر پا ایستاده بودم که آموزگار با تندی و بیزاری ادامه داد:
چقدر بینیات را با آستینت پاک میکنی؟… بس کن.
خشکم زد. آموزگار باز گفت:
زود پاسخ بده … ده میلیون آدم داریم هفت میلیونشان را دار زدهایم؛ چند نفر زنده ماندهاند؟
فوری پاسخ دادم:
نمیدانم.
آموزگار کینهتوزانه گفت:
اف! تا کی میخواهی شاگردی نادان بمانی؟
با خونسردی گفتم:
– از حساب بدم میآید.
چهرۀ آموزگار به سرخی گرایید و با تندی گفت:
– ها… پس از حساب بدت میآید!
و با روی ترش دمی خاموش ماند و سپس سخنش را با آهنگی ریشخندآمیز پی گرفت:
– دیگر از چه بدت میآید؟… به ما هم بگو.
– از زمستان بدم میآید.
– دیگر از چه بدت میآید؟
– از زمستان و تابستان و پاییز و بهار بدم میآید.
– دیگر از چه بدت میآید؟
– از شب و از روز بدم میآِید.
– دیگر از چه بدت میآید؟
از شنبه و یکشنبه و دوشنبه و سهشنبه و چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه بدم میآید.
– دیگر از چه بدت میآید؟
– از خورشید و از ماه و از ستارگان بدم میآید.
– دیگر از چه بدت میآید؟
– از ترانهها و گنجشکها و گربهها بدم میآید.
– دیگر از چه بدت میآید؟
– از مردان و زنان و بچهها بدم میآید.
و در این هنگام آموزگار داد زد:
– ساکت باش! شاگردی نادان خواهی ماند.
بیدرنگ بمبی هستهای اختراع کردم و با همۀ نیرویی که داشتم، پرتابش کردم. منفجر شد و خورشید بر خرابهها تابیدن گرفت..