سخار با خود می اندیشید :« حقیقت مثل خورشید است. گمان نکنم کسی بتواند مستقیم با آن روبه رو شود و پلکی نزند یا خیره نشود.» آن روز را سخار برای خودش روز خاصی کرده بود. او عقیده داشت حداقل یک روز در سال باید حقیقت محض را گفت و پذیرفت، حالا هر چه می خواهد بشود. در غیر این صورت ، دیگر ادامه ی زندگی فایده ای ندارد. سخار حس می کردآن روز برایش پر از اتفاقات غیر منتظره خواهد بود، اما او در این مورد به کسی حرفی نزده بود . در واقع ، تصمیمش بی سر و صدا بود ، پیمانی پنهان بین خودش و ابدیت…
اولین آزمون زمانی فرا رسید که زنش برایش صبحانه آورد. سخار در خوردن بهترین قسمت غذایی که زنش آن را شاهکار آشپزی می دانست ، کمی این دست و آن دست کرد.
زن پرسید: « چرا نمی خوری ؟ خوب نیست؟»
اگر شرایط دیگری بود ، سخار ملاحظه ی زنش را می کرد و می گفت : « نه من خیلی خورده ام.» ولی آن روز گفت : « خوب نیست. نمی توانم قورتش بدهم .» البته سخار متوجه شد که زن یک دفعه جا خورد ، ولی با خود گفت :« کاری نمی شود کرد. حقیقت مثل خورشید است.»
امتحان بعدی او در دفتر مدرسه بود . یکی از همکارانش آمد و گفت : « از فوت فلانی خبر داری ؟ حیف نبود؟» سخار جواب داد : نه
همکارش شروع کرد که : واقعا مرد نازنینی بود….
ولی سخار حرفش را برید و گفت : «ابدا! مردک پر مدعا همیشه آزارم می داد.»
ساعت آخر ، وقتی سخار به کلاس سوم آ ، جغرافی درس می داد یادداشتی از طرف مدیر مدرسه به او دادند: « لطفا قبل از رفتن ، نزد من بیایید.»
سخار با خود گفت : لابد به خاطر ورقه هاست . . صد ورقه امتحانی از نوشته های سر هم بندی و بدخط بچه ها . سخار هفته ها صحیح کردنشان را عقب انداخته بود حالا دایم حس می کرد شمشیری بالای سرش آویزان است. زنگ خورد و پسربچه ها از کلاس بیرون ریختند. سخار لحظه ای بیرون از اتاق مدیر ایستاد تا دکمه های کتش را ببندد. این هم یکی دیگر از موردای بود که مدیر همیشه تاکید می کرد. سپس وارد شد و با ادب سلام کرد. : « آقای مدیر سلام عرض می کنم.» مدیر نگاه دوستانه ای به او کرد و پرسید: «عصر امروز کاری نداری ؟»
سخار جواب داد :« فقط گردشی که قول اش را به بچه هایم داده بودم ».
و بعد با کمرویی پرسید: «چیزی شده آقا؟»
مدیر لبخندی زد و جواب داد: «بله … می دانی که من در موسیقی خیلی قوی نیستم ؟»
ذوق موسیقی سخار معروف بود . او یکی از نکته سنج ترین منتقدان موسیقی به شمار می رفت. البته سخار به فکرش هم نمی رسید که علاقه اش به موسیقی ممکن است او را به این آزمون بکشاند …
مدیر پرسید: انگار تعجب کرده ای ، نه می دانی … تا الان کلی پول معلم داده ام .
به سمت خانه ی مدیر که راه افتادند ، مدیر با لحنی خودمانی از خودش حرف زد که خدا به من بچه نداد ، ولی دیگر از نعمت موسیقی محرومم نخواد کرد. مدیر یکسره درباره موسیقی حرف می زد : این که چطور بزرگترین آرزوی زندگی اش این است که خودش را در موسیقی فراموش کند . توی خانه ، مدیر سنگ تمام گذاشت.سخار را روی یک قالیچه ابریشمی قرمز نشانید و چندین نوع میوه و شیرینی پیش رویش گذاشت و چنان به او رسید که گویی داماد خانواده است . حتی این را هم گفت که : خب . چون باید با حواس جمع گوش بدهی ، فکر ورقه ها را هم نکن. بعد با شوخی اضافه کرد: یک هفته بهت وقت می دهم .
سخار ملتمسانه گفت : آقا، ده روزش کنید.
مدیر سخاوتمندانه گفت : باشد ده روز .
حالا دیگر سخار واقعا احساس راحتی می کرد . ورقه ها را روزی ده تا صحیح می کند و از شر همه شان خلاص می شود.
مدیر شمع های معطری را روشن کردو توضیح داد : تا فضا شاعرانه باشد . یک تنبک زن و یک ویولون زن روی گلیم رانگونی نشسته بودند و انتظارش را می کشیدند . مدیر رفت و مثل نوازنده های حرفه ای ارکستر بین آن دو نشست. بعد گلویش را صاف کرد و آهنگ « آ پالانایی» را شروع کرد. اما ناگهان قطع کرد و پرسید: کالیانی خوبی است ، نه؟
سخار وانمود کرد سوال را نشنیده است . مدیر هم ادامه داد و آواز مفصلی از « نیاگاجارا» را خواند و بعد از آن دو ، آواز دیگری خواند . در طول این مدت سخار در دلش نظر میداد: «انگار دو جین قورباغه دارند قور می کشند! عین بوفالو نفیر می زند! مثل ضربه طوفان به پنجره باز می ماند.» شمع های معطر کوچک شده بودند . سر سخار از هیاهوی صداها که حالا دو ساعت بود پرده گوش هایش را می آزرد ، گیج می خورد، حس می کرد دارد بیهوش می شود .صدای مدیر تقریبا خش دار شده بود که مکثی کرد و پرسید: ادامه بدهم؟
سخار جواب داد : نه . خواهش می کنم آقا . فکر می کنم هیمن قدر بس است.
دهان مدیر باز ماند. صورتش از دانه های عرق پر بود . سخار خیلی دلش سوخت ولی حس می کرد کاری نمی تواند بکند وحس می کرد هیچ قاضی ای به هنگام صدرو حکم، آن قدر درد و ناامیدی حس نکرده باشد . سخار متوجه شد زن مدیر با کنجکاوی از آشپزخانه سرک می کشد. سپس دید تنبک زن و ویولون زن ، وسایل خود را با آسودگی کنار گذاشتند. مدیر عینکش را برداشت ، ابروانش را پاک کرد و پرسید : خب حالا نظرت را بگو . سخار ملتمسانه پرسید: نمی شود فردا بگویم آقا؟
سخار در حالی که صدایش می لرزید گفت : «به هیچ وجه آقا … » و ناراحت بود که نمی تواند ملایم تر حرف بزند. اندیشید : گفتن حقیقت هم همان قدر نیرو می خواد که پذیرفتنش. در راه برگشت به خانه سخار نگران بود . حس می کرد از آن پس زندگی شغلی اش دیگر آرام پیش نخواد رفت . چون تمام کارها به نظر مساعد مدیر بستگی داشت . انگار تمام نگرانی های دنیا در راه بودند….آیا « هاریشاندرا» تاج و تخت و زن و فرزندش را تنها به خاطر آن از دست نداد که چیزی جز راست بر زبان نمی راند و به پیامدهای آن هم نمی اندیشید؟
درخانه ، همسرش با قیافه ای درهم غذایش را آورد. سخار می دانست هنوز هم به خاطر حرف صبح اش از دستش عصبانی است . با خود گفت : امروز دو نفر تلفات دادیم . اگر یک هفته این کار را ادامه بدهم ، فکر نمی کنم دوستی برایم باقی بماند.
روز بعد ، پیغامی از طرف مدیر به او دادند. سخار با دلهره به دفتر رفت.
سخار گفت : چشم آقا.
و حس کرد تمام شب را با صد ورقه بیدار نشستن بهای اندکی است برای ناپرهیزی ای چون راستگویی.