طعم گیلاس، چند شعر از لیلا کردبچه

بهار نارنج و داستان های دیگر
10 دی 1397
گفت ­وگو با دکتر حسن ذوالفقاری
19 دی 1397

چراکه مثل طعم گیلاس

در آخرین سکانس فیلمی غم‌انگیز

مهم بودی

و آدم کنار تو نمی‌توانست نگران قلبش نباشد

 

زمانِ ایستادنِ قلبم را که نمی‌دانستم،

قلبم را که نمی‌توانستم

به دو قسمت کنم

پس تو را دوست داشتم

و تو را دوست داشتم

 

 

تو ناگهان بودی

مثل صبح آن شنبهء بی‌هنگام

که پرده را کنار زدم

برف آمده بود

و به رختخواب برگشتم

 

تو را دوست داشتم

و هیچ‌چیزی غمگینم نمی‌کرد

حتی برفی که آن‌همه راه آمده بود

پروازهای آن‌روز را کنسل کند

و صدای خنده‌های کودکان دبستان را

به کوچه ریخته بود

 

 

لیلا کردبچه

 

انگشتانم را

چون خرده‌های لانه‌ای را از روی شاخه‌هات می‌تکانی

و پیداست

که روزی با تماشای آسمان بی‌پرنده گریه خواهی کرد

برای زنی که یک‌تنه می‌توانست

غمگین‌ترین شهر جهان باشد

و به‌اندازۀ تمام زنانی که دوستت داشته‌اند

رنج بکشد

 

من

به تو مربوطم

طوری‌که اندوه به شب

طوری‌که صدای بنان به حاشیۀ غروب

طوری‌که آن قناری زرد غمگین به شاملو

بی‌آنکه هیچ‎‌کدام دلیل قانع‌کننده‌ای داشته باشیم

 

من به تو مربوطم

و تصورم این است که چیز زیادی نمی‌خواهم

اگر بخش کوچکی از قلب تو را می‌خواهم

و دقیقۀ کوتاهی از دست‌هایت را

تا بعدها به دوستانم بگویم: روزی

پوست من بسیار خوشبخت بوده است

 

چه‌کار کنم؟

که مثل یک گناه تازه دلپذیری

و آدم نه می‌تواند از خیر تو بگذرد

نه می‌تواند از شرّ تو بگذرد

تو

که سیگارت را در انبار باروت روشن کرده‌ای،

و نگرانی دود دیدگانت را بیازارد!

 

زن سرسختی بودم

رویینه‌تنی که پیش از تو مرد نبرد بود

و خنجر قتّالِ شعر عاشقانهء فارسی

در مواجهه با قلبش کند می‌شد

سایه‌ای شدم

جا‌مانده از پرنده‌ای رفته

که سمت چپش مهربان‌تر است

و روزهای ابری

دست‌های تنهاتری دارد

 

روزی

با تماشای آسمان بی‌پرنده رنج خواهی کشید

و برای چشمان زنی دلتنگ خواهی شد

زنی که تمام عمر چون فعلی اندوهگین

خود را صرف گریه برای تو کرده بود

بی‌آنکه پس از سال‌ها برای مربوط بودن به تو

دلیل قانع‌کننده‌ای پیدا کرده باشد.

 

 

لیلا کردبچه

 

دلم برای تو تنگ می‌شود گاهی

خاصه در زمستان‌ها که یادم می‌افتد

همیشه آتش داری

و بارها دیده‌ام که چگونه سعی کرده‌ای

با کبریتی نم‌کشیده از دل یک شب مفلوک

ظهر یکی از روزهای سادۀ هفته را بیرون بیاوری

 

با من بگو آیا کسی که امید را کشف کرد،

امیدش را به دستگاه‌های شکنجۀ قبلی از دست داده بود؟

و آیا ما که از پشت پنجره‌های شب تکان نمی‌خوریم،

واقعاً در انتظار یک روزِ روشن و گرمیم؟

یا تنها برای تکاندن چیزی‌ست

که از پشت پنجره‌های شب تکان نمی‌خوریم؟

 

با من بگو کدام آدم ساده‌ای

طوری از کنار گندمزار رد می‌شود

که امید مثل بیماری واگیرداری در او ریشه کند

و هر دانه‌اش هرروز هفتاد برابر شود

 

با من بگو

آیا کسی‌که سرانجام

در نهایت ناامیدی آخرین چوب کبریتش را

میان شبِ گندمزار می‌اندازد،

می‌داند برای چند ساعت می‌تواند

معنای دقیقِ واژهء تاریک را

روشن کند؟

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.