نارنجهای خاکستان بهار دادهاند و بویشان تا آنجا که ایستادهام، میآید. اتاق کوچکی است، یک طرفش مادرم خوابیده، یک طرفش بابا سید. زیورهم یک جایی را روی زمین اشغال کرده، زیریک نارنج تک افتاده است و ذرات تنش را که دیگر خاک شده، در رگ و پی آن درخت میدواند.
دستهام را که لمس کرد دم گوشم پچپچه کرد:
-دختر سید! زیور میخواست منو تو حموم بکشه آب جوش رو تنم باز کرد. زیور با دندانهای درازش لبخند میزد و گوش میداد، ایستاده بود روبه رویاش. سینی غذای ننه دستش بود. یک پیاله خورش یک پیشدستی پلو.کمی صبر کرد و بعد دادش به من و رفت. سینی را گذاشتم روی زانویش. دست برد توی سینی و پیاله را لمس کرد.دستهاش عرض سینی را اندازه گرفت و پیشدستی را پیدا کرد.با سه انگشت شروع کرد، به قاشق عادت نداشت و خوردنش یک ساعتی طول میکشید.آن روز حواسم پی آن بود که زودتر با دخترها برویم قایم باشک بازی توی حیاط دراندشت پر ازدرختان نارنج.
– چرا ننه میگه زیور میخواسته بکشتش مادر؟
-آدما وختی پیر میشن همهچیشون میشه عین بچهها ، کاری که زیور میکنه دختر برا مادرش نمیکنه.
کار مادرم و زیور در حیاط تمام شده بود.با آب حوض حیاط را مثل نقره برق انداخته بودند؛ حوض را هم شسته بودند. آفتاب ملسی گوشه و کنار حیاط را در عصر پاییزی جلا میداد. زیور رفته بود مطبخ قلیانی برای مادرم چاق کند. ننه در اتاقش نشسته چرت میزد.
سلیمه دستم را کشید، بردم پنجدری پاکت نامهی پهنی را از لای قرآن مخملی سبزرنگشان درآورد. داخل پاکت نامه دستخط آقاش بود و عکس خواهر و برادر کوچکترش که آقا از بحرین فرستاده بود. حواسش به در بود که زیور یا خواهرش سر نرسند. دخترک کوچکتر بود و چتر موهاش روی پیشانیاش، عبای حریر گلدوزی تنش بود و پسر که کمی بزرگتربه نظر میآمد، دشداشهی سفیدی برش بود. شباهتی به سلیمه و رقیه نداشتند. سلیمه اسمهاشان را هم که به خط آقاش پشت عکس نوشته بود برایم خواند.
مادرش که صدایش زد مثل کبوترجلدی پریدیم تو حیاط. ننه بیدار شده بود و لگن میخواست.
سلیمه جل پلاستیکی را میبرد در اتاق پهن میکرد و لگن را میگذاشت روش. ننه کونسرک میآمد لبهی جل را لمس میکرد و لگن را میجست. بعدش هم یا کار سلیمه بود یا زیور که لگن را در مستراح خالی کنند. اینجور وقتها اخمشان درهم بود.
لباس نازک ننه، شلوار خانگی راحتش که پایین پایش کش داشت و شال سیاه نخی که یک بار دور سرش میپیچید، سربند قرمزی که برای حفاظت از باد نزله به سرش میبست، همه را هفتهای یکبار زیور عوض میکرد و میانداخت لباسشویی.
موقع نماز رقیه با دستهای کوچکش، چادر نماز میانداخت سرش. سه تا بالش میگذاشت جلوش تا سر ننه به مهر روی بالشها برسد.
مادرم قلیانش را که میکشید برمیگشتیم خانه تا یکی دو روز بعدش که زیور دوباره کمک میخواست و میگفت: خاله تا تو هستی نمیخوام هیچکی دیگه از حال و بدبختیم بفهمه. آقا این پیرزن رو سپرده دس من؛ ننهشه، اگه وقتی آقا برگشت نمامی منو بکنه با دو تا دختر کجا رو کنم برم؟
بعضی شبها، ننه با آن زبان گنده و لثههای بیدندانش برای ما قصه میگفت.
-قصهی خز سمور و لب تنورو بگو ننه!
–نه علی بونهگیر.
قصههایی هم میگفت که تویشان شب زفاف داشت و مادرم اگرمیفهمید با حرفی، گفتی مسیرحرفش را عوض میکرد .
آنوقت ننه خسته از پرچانگی، به اندازهی یک ماش جوهر از پر شالش بیرون میآورد و میگذاشت زیر زبانش، که مادرم در جواب ما میگفت: دوای درد نزلهشه. من محو گوشهای بزرگ ننه میشدم که جای گوشوارههاش روی لاله تا پایین دریده شده و تا وقتی آن دارو زیر زبانش بود، میجنبیدند و بوی عودی که پنجشنبه شب، تنها دخترش زیر تنش دود داده بود را از تن نحیفش میشنیدم.
روزی که زیور گفت آقا نامه داده که تا یکی دوهفته دیگر از بحرین میآید، مادرم سپرد یک لحاف تازه برای ننه بدوزند. تا دوسه روز زن خدمتکاری میآمد، بیرون و اندرون خانه را یکی کردند.عکس شاه و شهبانو را از بالای طاقچه پایین کشیدند و همهی اتاقها را گردگیری کردند و بعد دوباره گذاشتند آن بالا سرجایش.
-چرا هنوز این عکسو میذارین باشه؟
-آقام اگه بیاد ببینه عکس نیس ناراحت میشه.
ننه حالش خوش بود و به قول مادرم دو اسبی برایش آمده بود. بعد از خانهتکانی، زیور از مادرم خواست ننه را ببرند حمام. تلویزیون سیاه و سفید پنجدری، برنامهی گمشدهها را نشان میداد و ما به انتظاربرنامهی کودک، توی حیاط یهقل دوقل بازی میکردیم با ریگهایی که در آب حوض شسته بودیم که صدای ووی بلندی شنیدیم.
چشمهای سورمه کشیده رقیه گشاد شدند و سه تایی سمت در سبز حمام دویدیم. صدای زیور از داخل حمام میآمد که ننه را صدا میزد. مادرم از در حمام بیرون آمد نفسش تنگ شده بود ولی زود برگشت آن تو. تن ننه را دو نفری کشان کشان بردند اتاقش. حولهپیچش کرده بودند وساقهای سیاه ننه که پوست شلشان آویزان، از حوله بیرون بود.چشمهایش را هم گذاشته، خوابیده و رنگ به رویش نمانده بود.
ما سه نفر دم در خشکمان زده بود.هرچه مادرم شانههای تیزش را مالش داد و زیور آب به صورتش پاشید افاقه نکرد. آرام نفس میکشید و گاهی به خرخر میافتاد، کف بیرنگی از گوشهی دهان چروکیده و نیمهبازش سرازیر شد. زیور دودستی کوبید بر فرقش.
-جواب آقا رو چی بدم؟ تندی چادر سرش کرد و رفت از خانه بیرون. مادرم شروع کرد به صدا کردنش.
-ننه آقا! یا باب الحوایج! دخترا بیایین لباساش رو تنش کنیم.
زیور با مرد همسایه برگشت. مرد، ننه را مثل بچهای روی دو دستش بلند کرد و از خانه بیرون برد، مادر وزیورهم پشت سرش.
ما سه نفر ماندیم و حیاط خالی و بادی پاییزی که بین نارنجها سوت میزد.سرمهی چشمهای رقیه ریخته بود. سلیمه رفت سمت حوض و چند پشنگه آب به صورت سبزهاش پاشید و با بغض گفت: فردا آقام میاد.
شبش را از ترس و تنهایی سه نفری قصه گفتیم و نخوابیدیم. از مدرسه که برگشتیم زیور و مادرم و همسایهها خانهی آقا بودند. عمهی دخترها که مو سفید کرده بود به سروصورتش میزد و شیون می کرد.
-چه شانس بدی داره آقا احمد، دم اومدن بهش گفتن به خاطر جنگ، نمیتونی بری ایران .کجایی برادر که ننه مون از دس رفت و دوباره شیون و شین کرد. بعد از خاکسپاری تا سه روز آنجا بودیم.
شاخههای سبزبالای سرمان بود با تک و توکی نارنج و سردی زمین زیر تنمان. در پناه دیوارسیمانی حوض درازکش خوابیده بودیم. بعدازظهر بود و همسایه ها رفته بودند خانههاشان. یک نارنج بغل گوش من افتاد و تاپی صدا داد.
-آقام خواهر و برادرمو بیشتر از ما دوست داره.
-رقیه آقاتو دیده؟
-قنداقپیچ بود که آقام رفت بحرین، حالا دیگه کلاس اوله.
-درست مثه من قنداقی بودم که بابا سیدم رفت پیش جدش.
-آقام رو اندازهی خدا دوست دارم اون عکسمو که دیدی؟ آقام منو بغل کرده. بهت نشونش دادم؟ نارنج را برداشتم یک ورش چروک خورده و سیاه شده بود مثل گوشهی لبهای ننه.
روز سوم پرسه حیاط شلوغ بود، صدای جیغ خفهی رقیه از اتاق کوچک بغل پنجدری که آمد، به سفارش مادرم، استکانهای چای را در پاشویه ی حوض میشستم. دل تو دلم نبود از میان همهمهی زنهای تیره و محونشسته درحیاط بدوم توی اتاق کوچک که همیشه بوی عطر صابون لوکس میداد و پراز چمدان بود. استکانها را در پاشویه رها کردم و مثل گربه ای در سایهی درختها، دزدانه سمت اتاق رفتم.
سلیمه نفس نفس میزد، قرمزی از زیر پوست سبزهاش میزد بیرون و مشتی کاغذپاره توی یک دستش بود.
رقیه دو زانو نشسته بود زمین، ساق دستها را محافظ سرش کرده بود و موهایش گوریده بود.
کلافهای از گیسش در چنگ دیگرسلیمه بود. سلیمه یک تکه از آن کاغذپارهها را سمتم دراز کرد. یک قطره اشک، با سرعت از چشمش سرید و روی گونهی لاغرش هم نماند. تکهای از همان عکس بود، چتری موهای دخترکی که دیگرصورت نداشت.
صورت زیور و مادرم را در تاریکی مطبخ نمیدیدم. فقط صدایشان را میشنیدم. آنجا منتظر مادرم بودم خسته و خوابآلوده. شب شنبه بود که شگون ندارد کسی پرسه بماند و همه رفته بودند.
-تو که نمیتونستی تا آخر زنده نگهش داری میتونستی زیور؟
-میدونم دیگه آقا نمیاد از بحرین خاله! مجلس پرسه رو هم همونجا کشیده. دیگه دلش نمیکشه که برگرده، حالا که پیرزن مرده…
خسته از گوش خواباندن،خسته از هقهق زیور، میخواستم مثل هر شب دست مادرم را بگذارم زیر سرم، بوی تنش را بشنوم و بخوابم. گلیمهای یزدبافت را سلیمه جمع کرده بود و رقیه با شاخهای در آب حوض بازی میکرد. یک نارنج دیگر از شاخه در آب افتاد و صدای تالاپش، سکوت دلگیر خانهی آقا را شکست.
حوریه رحمانیان
شهریور۱۳۹۵